پیر شدیم/ یادداشتی درباره نجف دریابندری
استاد نجف در آن پنج ماه پایانی ١٣٨٧ که من با او هم اتاق بودم درست همان بود. در حدود هفتادونه‌سالگی… با گوشی کمی سنگین ‏شده و راه رفتنی کمی آرام, زمان را به رقص می‌آورد.

سعید کیائی (روزنامه‌نگار): عصر هجدهم مهرماه، رأس ساعت ۵ و ۴۵دقیقه قرار بود آنجا باشم. آنجا بودم. دفترکارشان شلوغ بود. آدم‌ها می‌آمدند و می‌رفتند. خانمی که پشت میز بود و مدیریت رفت‌وآمدها را انجام می‌داد، به آرامی آمد این‌طرف میز و در روبه‌رو را زد و گفت: «استاد، آژانس منتظر شماست.» نجف دریابندری را نخستین بار در چارچوب آن در دیدم. استاد به آرامی سمت در خروج رفت تا از ‏پله‌ها پایین برود. لبخند پهن شده روی صورت‌شان هنوز ردی از خود را به جا گذاشته بود. ‏ایستایی زمان را می‌شد احساس کرد. آن همه شلوغی، اندازه عمر تک‌تک افراد آن دفتر که ایستاده بودند تا استاد نجف بدرقه شود، ‏ایستاده بود؛ شاعرانه و غلو آمیز هم می‌خواهد بشود، بشود… می‌خواهم بگویم «زمان هم پا به پای ما ایستاده بود، تا او بگذرد». ‏بعدها، وقتی هم اتاق بودیم به این فکر می‌کردم او به درستی شبیه تمام کسان شبیه خودش، زمان را درنوردیده است.

 

اگرچه در ‏ظاهر رأس ساعت می‌آمد (البته هر صبح با آقای زهرایی) آرام. می‌ایستادم و سلام می‌کردم. دستش را بلند می‌کرد و می‌رفت پشت ‏میزش می‌نشست، کامپیوترش را روشن می‌کرد، ببخشید، اول کاور روی کیبورد و مانیتور را بر می‌داشت، کامپیوتر را روشن ‏می‌کرد. از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد تا ویندوز بالا بیاید. گاهی هم البته کتابی ورق می‌زد. عمدتاً کتاب‌هایی مربوط به ‏پروژه‌ای که در دست داشت و بعد کارش را شروع می‌کرد. حدود ساعت١٠ مرجان خانم (مستخدم آنجا) قهوه‌اش را می‌آورد. کار ‏ادامه داشت، تا ناهار که آقای زهرایی می‌آمد و میز چیده می‌شد و اگر میهمانی نبود، سه نفری دور میز می‌نشستیم. سس سویا با ‏همه چیز طعم ویژه داشت. تحلیل مسائل روز… حرف‌های مختلف درباره نویسندگان آن هم با زهرایی خوش صحبت… بعد دوباره ‏پشت میز کامپیوترش بود و درست تا زمانی که قرار بود برود جایی و قراری… اینها روتین بود و تکرار شونده اما زمان معنای ‏دیگری داشت برای او.

 

من یقین دارم حجم مورد استفاده او از زمان در همان دقایق، هم‌پای من که داشتم روی پروژه مینوی کار ‏می‌کردم با او تفاوت داشت که داشت روی پروژه نقاشی کار می‌کرد. من هرچه می‌رسیدم نمی‌رسیدم… این تبعیض بزرگ فیزیک ‏بود شاید که برای او زمان را نگه می‌داشت و برای من، به جلو می‌برد. ‏آبان تا آخر اسفند همین‌طور گذشت. از اول فروردین اتاق من عوض شد. کمتر می‌دیدمش. انبار مجموعه را درست کرده بودم و ‏این‌بار با احمد کسایی‌پور هم اتاق شده بودم. منتها این‌بار از این طرف پنجره او را می‌دیدم. از این طرف حیاط انتشارات کارنامه.‏ بعدها فیلم کوتاهی درباره کیارستمی دیدم که او را در نشستی خبری نشان می‌دهد و صدا کم‌کم از فضای نشست خبری به صدای ‏قمری‌ها و گنجشک‌ها و طبیعت، تغییر می‌کند. گویی او خود آن کسی است که سعدی درباره‌اش گفته: هرگز حضور حاضر غائب ‏شنیده‌ای / من در میان جمع و دلم جای دیگری‌ست.

 

استاد نجف در آن پنج ماه پایانی ١٣٨٧ که من با او هم اتاق بودم درست همان بود. در حدود هفتادونه‌سالگی… با گوشی کمی سنگین ‏شده و راه رفتنی کمی آرام… و خنده‌هایی که اگرچه این‌طور که می‌گفتند کم صداتر از «خنده‌های فرانکلینی»اش بود، اما همان‌طور ‏‏– حتم دارم همان‌طور – زمان را به رقص می‌آورد. زمان برابرش زانو می‌زد به احترام تا او روزهایش را بگذراند. ‏همسرم گفت: «سعید، نجف رفت. دیدی؟» ‏ ندیده بودم. سریع جست‌وجو کردم… بعد برایش نوشتم: «پیر شدیم…» درست منظورم همین بود که دیگر کسی را نمی‌شناسم که ‏زمان به احترامش بایستد.‏

منبع: روزنامه شهروند

نظرات

نظر خود را بگذارید