سعید کیائی (روزنامهنگار): عصر هجدهم مهرماه، رأس ساعت ۵ و ۴۵دقیقه قرار بود آنجا باشم. آنجا بودم. دفترکارشان شلوغ بود. آدمها میآمدند و میرفتند. خانمی که پشت میز بود و مدیریت رفتوآمدها را انجام میداد، به آرامی آمد اینطرف میز و در روبهرو را زد و گفت: «استاد، آژانس منتظر شماست.» نجف دریابندری را نخستین بار در چارچوب آن در دیدم. استاد به آرامی سمت در خروج رفت تا از پلهها پایین برود. لبخند پهن شده روی صورتشان هنوز ردی از خود را به جا گذاشته بود. ایستایی زمان را میشد احساس کرد. آن همه شلوغی، اندازه عمر تکتک افراد آن دفتر که ایستاده بودند تا استاد نجف بدرقه شود، ایستاده بود؛ شاعرانه و غلو آمیز هم میخواهد بشود، بشود… میخواهم بگویم «زمان هم پا به پای ما ایستاده بود، تا او بگذرد». بعدها، وقتی هم اتاق بودیم به این فکر میکردم او به درستی شبیه تمام کسان شبیه خودش، زمان را درنوردیده است.
اگرچه در ظاهر رأس ساعت میآمد (البته هر صبح با آقای زهرایی) آرام. میایستادم و سلام میکردم. دستش را بلند میکرد و میرفت پشت میزش مینشست، کامپیوترش را روشن میکرد، ببخشید، اول کاور روی کیبورد و مانیتور را بر میداشت، کامپیوتر را روشن میکرد. از پنجره بیرون را نگاه میکرد تا ویندوز بالا بیاید. گاهی هم البته کتابی ورق میزد. عمدتاً کتابهایی مربوط به پروژهای که در دست داشت و بعد کارش را شروع میکرد. حدود ساعت١٠ مرجان خانم (مستخدم آنجا) قهوهاش را میآورد. کار ادامه داشت، تا ناهار که آقای زهرایی میآمد و میز چیده میشد و اگر میهمانی نبود، سه نفری دور میز مینشستیم. سس سویا با همه چیز طعم ویژه داشت. تحلیل مسائل روز… حرفهای مختلف درباره نویسندگان آن هم با زهرایی خوش صحبت… بعد دوباره پشت میز کامپیوترش بود و درست تا زمانی که قرار بود برود جایی و قراری… اینها روتین بود و تکرار شونده اما زمان معنای دیگری داشت برای او.
من یقین دارم حجم مورد استفاده او از زمان در همان دقایق، همپای من که داشتم روی پروژه مینوی کار میکردم با او تفاوت داشت که داشت روی پروژه نقاشی کار میکرد. من هرچه میرسیدم نمیرسیدم… این تبعیض بزرگ فیزیک بود شاید که برای او زمان را نگه میداشت و برای من، به جلو میبرد. آبان تا آخر اسفند همینطور گذشت. از اول فروردین اتاق من عوض شد. کمتر میدیدمش. انبار مجموعه را درست کرده بودم و اینبار با احمد کساییپور هم اتاق شده بودم. منتها اینبار از این طرف پنجره او را میدیدم. از این طرف حیاط انتشارات کارنامه. بعدها فیلم کوتاهی درباره کیارستمی دیدم که او را در نشستی خبری نشان میدهد و صدا کمکم از فضای نشست خبری به صدای قمریها و گنجشکها و طبیعت، تغییر میکند. گویی او خود آن کسی است که سعدی دربارهاش گفته: هرگز حضور حاضر غائب شنیدهای / من در میان جمع و دلم جای دیگریست.
استاد نجف در آن پنج ماه پایانی ١٣٨٧ که من با او هم اتاق بودم درست همان بود. در حدود هفتادونهسالگی… با گوشی کمی سنگین شده و راه رفتنی کمی آرام… و خندههایی که اگرچه اینطور که میگفتند کم صداتر از «خندههای فرانکلینی»اش بود، اما همانطور – حتم دارم همانطور – زمان را به رقص میآورد. زمان برابرش زانو میزد به احترام تا او روزهایش را بگذراند. همسرم گفت: «سعید، نجف رفت. دیدی؟» ندیده بودم. سریع جستوجو کردم… بعد برایش نوشتم: «پیر شدیم…» درست منظورم همین بود که دیگر کسی را نمیشناسم که زمان به احترامش بایستد.
منبع: روزنامه شهروند
نظر خود را بگذارید